( قید «واقعاً» را به این دلیل آوردم، تا سعی کنیم در حوزه علم به این سئوال جواب بدهیم نه در حوزه احساس و ادب ).
من حدس میزنم به این دلیل که وقت جدایی ما از آن چیزی که دوست می داشتیم (روز تعطیل) است. انسان همیشه موقع جدا شدن از چیزهایی که دوستشان دارد، احساس نامطلوبی دارد.
در ذهن خود تصور کنید: یکی از آشنایان شما که با او بسیار مأنوس بوده اید (مثلاً یک عضو خانواده) قصد یک مسافرت چند روزه دارد، قرار است تا چند روز او را نبینید. در لحظه ای که آن فرد مسافرتش را شروع می کند (یعنی لحظه جدایی شما از چیزی که دوستش دارید یا با آن مأنوس بوده اید) انسان احساس خاصی دارد که تقریباً شبیه به حس دلگیر بودن غروب جمعه هاست.
اینکه گفتم « تقریباً » ، به این دلیل بود که (اگر خوب دقت کنیم می بینیم که) دلگیری غروب جمعه ، یک چیز قویتر و پررنگتر از «وداع با افراد آشنا» است. انگار آن چیزی که در غروب جمعه، ما از پایان یافتنش ( = رفتنش) دلگیر می شویم، پیوندی به مراتب محکمتر و بنیادی تر از پیوند« افراد آشنا و خویشاوند » با ما دارد.
مگر اینکه یکسری عواملی توجه انسان را به طرف خودشان جلب کنند و انسان از این احساس (دلگیری غروب جمعه ها) غفلت بکند. و گرنه اگر این اتفاق نیفتد، هر کسی متوجه این احساس در درون خود خواهد شد. به همین دلیل است که معمولاً افراد کم سن و سالتر بیشتر متوجه این مسأله می شوند تا بزرگترها. چون ذهن افراد بزرگتر، درگیر مسائل فراوانی است که باعث غفلت آنها از برخی مسایل دیگر می شود. البته همین افراد بزرگتر نیز گاهی که درگیری ذهنی کمتری داشته باشند، متوجه این مسأله می شوند.
دقت کرده اید که این احساس دلگیری، در ساعات آخر روز جمعه شروع می شود و کم کم زیاد می شود تا اینکه دقیقاً همزمان با اذان مغرب، به بیشترین حد خود می رسد و چند دقیقه بعد (همراه با پایان یافتن اذان مغرب)، تمام می شود؟
به یک چیز دیگر هم دقت کرده اید؟ نقطه مقابل دلگیری غروب جمعه ها؟ یعنی احساس شادی و شور و اشتیاقی که آدم در ظهر پنج شنبه به بعد، دارد؟ انگار انتظار فرا رسیدن یک « چیز دوست داشتنی » را می کشد (حتی اگر برنامه خاصی برای پر کردن وقت فراغت جمعه اش هم نداشته باشد که بگوییم این احساس، به خاطر انتظار آن کارهای مورد علاقه اش است).
در ظهر پنج شنبه ها، ما انتظار (آمدن) چه چیزی را می کشیم که در غروب جمعه از پایان یافتنش ( = رفتنش ) دلگیر می شویم؟
این چیست که با ما مأنوس است و برایمان عزیز است و گویا با « اعماق جان » ما پیوند آشنایی و حتی خویشاوندی و حتی وحدت (یکی بودن) دارد، اما ما آن را نمی شناسیم؟
من نمیدانم، آیا این احساس فقط در ما ایرانی ها ( که فرهنگ خاصی داریم و روز جمعه روز تعطیلمان است) وجود دارد یا در سایر ملیتها و پیروان ادیان دیگر هم وجود دارد؟ یا آنها چنین احساسی را در روز دیگری از هفته که برایشان تعطیل است دارند؟ کاش آنهایی که دوست خارجی دارند و با افراد خارجی چت میکنند، این سئوال را از آنها بپرسند.
این چیز هر چه هست، گرچه ما آن را نشناسیم، اما « جان » ما او را می شناسد. او با « جان » ما یک پیوند بسیار عمیق دارد. وگرنه چه دلیلی دارد که ما بی صبرانه اشتیاق آمدن چیزی را داشته باشیم که آن را نمی شناسیم و با آن پیوندی نداریم؟ و از پایان یافتن ( = رفتن ) چیزی دلگیر و غمناک شویم که هیچگونه دوستی و مهر و محبتی با ما ندارد؟
این دوست نامرئی کیست؟ این چه پیوندی است که بین ما و او وجود دارد؟ چرا اینقدر برایمان عزیز است؟ چرا از همه کس برایمان آشناتر و به ما نزدیکتر است؟ اگر او را شناختیم، چه کار باید برای این دوست گرامی و یار مهربان بکنیم؟
جای یک تحقیق علمی در این زمینه وجود دارد.